top of page

خاطرات علیاحضرت شهبانو فرح پهلوی از روز ۲۶ دی ماه

Writer's picture: AdminAdmin
خاطرات شهبانو فرح پهلوی از روز ۲۶ دی ماه


بر گرفته از کتاب کهن دیارا نوشته علیاحضرت شهبانو فرح پهلوی


هر بار که صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷

را به یاد می آورم اندوهی عمیق و بی پایان قلبم را میفشارد آن روز تهران در سکوتی دلهره آور فرو رفته بود.


گویی پایتخت ما که از چند ماه پیش در خون و آتش به سر می برد، ناگهان نفس در سینه حبس کرده بود ما در آن روز به سفر می رفتیم مملکت را ترک می گفتیم با این گمان که دور شدن موقت پادشاه به آرام کردن شورش کمک خواهد کرد.


ما به سفر میرفتیم تصمیم به این سفر از ده روز پیش گرفته شده بود. ما به طور رسمی برای چند هفته استراحت به خارج از کشور پرواز میکردیم پادشاه مایل بود خبر سفر به این گونه اعلام گردد. آیا به این مطلب اعتقاد داشت؟ ناامیدی و اضطرابی که گاه به گاه در نگاهش مشاهده می کردم نشانی از این مطلب نداشت اما من بدون آن که واقعاً اعتقادی داشته باشم این امید را در دلم میپروراندم در نظر من غیر قابل تصور بود که این مرد که ۳۷ سال از زندگی خود را به ملتش ارزانی داشته اعتماد مردم را بار دیگر به دست نیاورد.


در دوران پادشاهی او ایران با شتاب فراوان توسعه یافته بود. روزی که آرامش دوباره برگردد همه مجبور به قبول این واقعیت خواهند شد. آری، امیدوار بودم همه به استقبال او خواهند رفت و حق را به حق دار خواهند داد. برف باریده بود و باد سرد کوهستان دانه های بلورین برف را در فضای آفتابی پخش میکرد.


شب به آرامی گذشته بود.

آرامشی شگفت آور، به طوری که پادشاه توانسته بود چند ساعتی بخوابد.

همین نیز غنیمت بود.

وی که بـــر اثر بیماری و زیر فشار وقایع فرسوده به نظر میرسید، در طول یک سال گذشته وزن بسیاری از دست داده بود در هفته های اخیر و علیرغم حکومت نظامی هر شب تظاهر کنندگان بر بامهای شهر به مقابله با ارتش پرداخته بودند و فریادهای کینه توزانه آنان تا کاخ میرسید الله اکبر، مرگ بر شاه حاضر بودم هر تلاشی را برای دور نگاه داشتن پادشاه از شنیدن این دشنام ها انجام دهم.


بچه ها دیگر در کنار ما نبودند دیدارهای سرزده لیلای کوچولو نگاه های پرمهر فرحناز به پدر شوخی و خنده های علیرضا و حتی زیاده روی های او که همسرم با مهربانی تحملشان میکرد دیگر از کاخ به گوش نمیرسید من تا آخرین لحظه رفتن آنها را به تعویق انداخته بودم زیرا پیش بینی میکردم که رفتن آنها نشان از پایان یک زندگی خانوادگی دارد که نزدیک به بیست سال با مهر و شادمانی توام بوده است.


پسر بزرگمان رضا در آمریکا به سر میبرد و دوره آموزشی خلبانی هواپیماهای شکاری را میگذراند. او که در آن زمان ۱۷ سال داشت هر روز از طریق تلفن با ما در تماس بود اوضاع آن چنان که تلویزیون آمریکا گزارش می داد او را بسیار نگران کرده بود.

من سعی میکردم اطمینان او را جلب کرده متقاعدش کنم که باید استقامت کرد و به ویژه امید را از دست نداد.

در حالی که خود احساس میکردم که مملکت به سوی هرج و مرج می رود.

تقریباً در همه جا مردم دست از کار کشیده بودند پالایشگاه ها تعطیل شده بودند و ما هر روز شاهد تظاهرات و دشمنی ها و تحریکات و پخش اطلاعات نادرست بودیم پادشاه با پسر بزرگمان به اختصار سخن می گفت و او نیز کوشش میکرد پریشانی خود را از پدر پنهان کند در این دوران اطرافیان ما را ترک میکردند و در طول ماهها رؤسای مؤسسات مهندسین محققین و کارمندان عالیرتبه از مملکت خارج میشدند این طور به نظر می آمد که در آینده ای نزدیک ما آخرین مسافران کشتی طوفان زده ای باشیم که نیروهایی نامریی آن را به سوی نیستی میکشاند.


واپسین روزهای قبل از رفتن بچه ها بسیار دردناک بود.

لیلا در سن هشت سالگی نمیتوانست به درجه تنش غیر قابل تحمل ما پی برد.

اما فرحناز و علیرضا که ۱۵ و ۱۲ ساله بودند نگرانی خودشان را پنهان نمیکردند.


در همان زمان سران ارتش ، سیاستمداران دانشگاهیان و برخی از روحانیون یکی پس از دیگری برای ارائه پیشنهادهای خود به همسرم به کاخ می آمدند.

برخی راه حلی سیاسی و مسالمت آمیز پیشنهاد میکردند و بعضی دیگر از شاه استدعا داشتند اجازه دهد ارتش به سوی تظاهر کنندگان تیراندازی کند اما پادشاه همواره در پاسخ میگفت:

پادشاه نمیتواند تخت و تاجش را به بهای خون هموطنانش حفظ کند و اضافه میکرد شاید یک دیکتاتور به تواند چنین عملی انجام دهد اما این کار در شأن یک پادشاه نیست.


هنگامی که به نظر رسید عاقلانه ترین راه حل ترک ایران است تصمیم گرفتیم از بچه ها جدا شویم از یک ماه پیش اواسط آذرماه ۱۳۵۷ فرحناز نزد برادرش به آمریکا رفته بود.

لیلا و علیرضا نیز به سرپرستی مادرم یک روز قبل از ما عازم آمریکا شده بودند.

از خود میپرسیدم که آیا دوباره آنها را خواهم دید؟ با وجود این که از ما برای رفتن به آمریکا دعوت شده بود دولت آمریکا در این زمینه تردید نشان میداد این طور به نظر میرسید که دیگر تمایلی به استقبال از ما ندارد بنابراین با قبول دعوت انور السادات نخستین مقصد ما مصر شد کشوری دور از بچه ها


آن روز صبحانه را هر یک جداگانه خوردیم پادشاه مانند روزهای دیگر زود بیدار شده به دفتر کار خود رفته بود آیا در این فکر نبود که آخرین ساعات را در کشوری که آنقدر دوست میداشت سپری میکند؟

آیا دیگر بار زنده به این کشور باز خواهد گشت؟

به یاد آوردن این مطالب حتی امروز نیز دلم را به درد می آورد. صبح آن روز تنها فرصتی بود که برای گردآوری لوازم شخصی در اختیار داشتم در تمام طول شب در اندیشه عکسهای بچه ها و آلبومهای خانوادگی بودم جا گذاشتن آنها در تهران مرا در اضطرابی غیر قابل توصیف فرو برده بود خاطره همه خوشبختی های گذشته ما در میان اوراق این آلبومها نهفته بود با خود فکر میکردم که دیگر چه چیزی را باید برد.


به یاد دارم که ناگهان همه حواسم متوجه پوتینی شد که همواره در راه پیماییها به پا داشتم با خود گفتم از این پس فرصت کافی برای راه رفتن خواهیم داشت. راه رفتنی که برای حفظ تعادل و پشتکار لازم به نظر می رسید. آری این جفت پوتین در آینده بهترین همراه من خواهد بود. وجود این پوتین موجب آرامش من شده بود چند روز بعد با دیدن آنها در چمدانم با خنده تلخی به خود گفتم خدای من چگونه به این فکر نیفتاده بودم که چنین کفشی را میتوان در هر کجای دنیا یافت؟ نمیدانم در آن هنگام تصویر کدام تبعیدگاه سرد و غیر مسکونی در نظرم مجسم شده بود!


سپس به سراغ کتابخانه ام رفتم و کتابهای مورد علاقه ام را جدا کردم کتابهایی که در طول ملاقاتهایم در ایران و سراسر جهان شعراء رؤسای دول و نویسندگان به من هدیه کرده بودند. یکی از کارکنان کاخ که برای کمک به من آمده بود گفت علیا حضرت این مینیاتورها که متعلق به خود شماست آنها را با خودتان ببرید به یاد دارم که با اندوه فراوان به این مرد نگریستم نه به هیچوجه همه چیز باید در جای خود بماند.


نمی خواهم هیچ یک از این اشیاء را همراه خود ببرم

در میان بیم و امید در کشمکش بودم تظاهر کنندگان خشمگینی را به نظر میآوردم که به داخل کاخ ریخته اند و گنجه ها و کشوهایمان را باز می کنند.

اما به هیچوجه نمیخواستم آنها فکر کنند که ما اموالمان را با خود برده ایم خیر ما با سربلندی و با اعتقاد به این که بدون وقفه به مملکت خدمت کرده ایم ایران را ترک میکردیم و اگر اشتباهاتی در کارمان بود لااقل همواره جز به منافع عمومی نیندیشیده بودیم.


روز قبل از مسئولین موزه ها خواسته بودم برای بردن هدایایی که از سوی پادشاهان و رؤسای دول به ما داده شده بود و نیز بعضی از اشیاء شخصی به کاخ بیایند لااقل این اشیاء به تاراج نمیرفتند.

ارزش مالی آنها برایم اهمیتی نداشت مایل بودم ،تابلوها اشیاء ،شخصی، قالی ها و غیره در جای خود باقی بمانند حتی لباسهای ایرانیم را به قصد به جای گذاشتم گویی میخواستم قسمتی از وجودم در آن مکان باقی بماند.


 با توجه به امکان غارت یا بداندیشیها از مأمورین تلویزیون خواستم از داخل کاخ فیلم برداری کنند و هم چنین از روزنامه نویسان ایرانی و خارجی برای بازدید از کاخها دعوت کردم زندگی ما در آن زمان با سرنوشت ایران عجین شده بود

و من عمیقاً از این که اموال ما در ایران باقی ماند راضی و خشنودم


آخرین ساعات زندگی ما در ایران به سرعت میان لحظه های التهاب و لحظه های طولانی نظاره بر درختان باغ و روشنایی سرد زمستان تهران و مکانهایی که در طول سالهای دراز با گرمی پذیرای ما بود سپری شد. به یاد دارم که در این حالت گیجی با فرحناز در آمریکا تماس گرفتم چرا که ناگهان متوجه شدم که این موجود نازنین یک ماه پیش با اطمینان به این که بار دیگر اطاق و همه خوشبختیهای دوران بلوغش را باز خواهد یافت به سفر رفته بود چگونه میتوانست تصور کند که تا به امروز که این یادداشتها را مینویسم ایران را نخواهد دید نمیدانستم به کدام یک از اشیاء مورد توجهش دل بسته است.


نانازجون چی دلت میخواد یادگاری از اطاقت بیارم؟

به من بگو با تعجب در پاسخ شنیدم که پوستر کنسرت ستار خواننده محبوب ایرانی را که در جایی مناسب بر دیوار اطاقش نصب کرده بود میخواهد و دیگر هیچ

درست همانطور که درباره پوتین یادآور شدم وعده بردن این پوستر به او اطمینان میداد و عظمت گرفتاریهای بعدی را که بی گمان از پیش احساس کرده بود پنهان مینمود.


رضا در خانه ای جداگانه در میان باغ کاخ زندگی میکرد کرکره های خانه از چند ماه پیش که به سفر رفته بود بسته مانده بود. همه لباسهای کودکی او که با علاقه بسیار حفظ کرده بودم نوارهای نخستین کلماتی که به زبان آورده بود و تصویر نخستین قدم هایش آلبوم های عکس و همه یادگاریهایش در آن خانه نگهداری میشد من حتی به فکرم نرسید که در باره این اشیاء و یادبودها از او سئوال کنم امروز چقدر دلم میخواست این گنجینه ها را با خود داشته باشم.



صبح به پایان میرسید و پادشاه هنوز در دفتر کارش بود ولی دقیقه به دقیقه جو درون کاخ سنگین تر میشد و من تشویش و پریشانی را در نگاه مردان و زنانی که مسن ترین آنها از جمله خدمتگزاران رضاشاه و برخی از آنها بیست سال پیش شاهد ازدواج ما بودند، حس میکردم


فکر رفتن ما همگی را مضطرب کرده بود همه در سکوتی غیرعادی در رفت و آمد بودند و در این آمد و شد خاموش و نومیدانه آنان هیچ نور امیدی دیده نمیشد ترک مملکت به این صورت غیر ممکن بود. میبایست به آنها اطمینان داد.


آنها برای دیدن ما جمع شده بودند به آنها توضیح دادم که بدون شک ما خود را برای گذراندن یکی از دوره های دردناکی که بارها در طول تاریخ ایران اتفاق افتاده است آماده میکنیم اما بهار باز خواهد آمد و در آن هنگام ما برای استقبال از پادشاه گرد هم خواهیم آمد چه کسی میتوانست تصور کند که مملکت دچار چنین کابوسی خواهد شد؟

ما از گریه خود جلوگیری می کردیم و حتی بعضیها نیروی لازم را برای لبخند زدن می یافتند.

من به هر یک از آنان چنانکه در این گونه موارد قبل از یک سفر طولانی مرسوم است بعنوان یادبود جواهری شخصی یا مقداری پول دادم.


بالاخره پادشاه به میان ما آمد و با دیدن او اطرافیان گریستند و او که همواره بر احساسات خود تسلط داشت این بار نیز در پنهان کردن عواطف و احساسات خود میکوشید پادشاه با یکایک آنان صحبت کرد.

بسیاری از آنها در حال گریه از او خواستند که در مملکت بماند و آنها را رها نکند.


هنگامی که به ما خبر دادند دو هلیکوپتر که میبایست ما را به فرودگاه مهرآباد برسانند آماده هستند همه کارکنان کاخ به طور ناگهانی بر روی پله ها جمع شدند زمان رفتن فرا رسید چمدان هایمان را برده بودند. دستهای چند نفری به سوی ما دراز شد که خاطره چهره های مضطربشان همچنان در ذهنم باقی مانده است پادشاه با همه وداع کرد زنهایی را که به من نزدیک بودند بوسیدم و پس از حرکت در میان سر و صدای هلیکوپترها کاخ را دیدم که اندک اندک در پس انبوه خانه های شهر تهران ناپدید میشود.


دو هلیکوپتر در نزدیکی پاویون سلطنتی در فرودگاه مهرآباد به زمین نشستند یکی برای ما و دیگری برای مأمورین امنیتی گروه کوچکی در آنجا منتظرمان بودند چند افسر و چند غیر ارتشی به خاطر سوز و سرما به هم فشرده ایستاده بودند. پادشاه از مردم خواسته بود که در این روزهای سخت به جای آمدن به مهرآباد در محل کارشان بمانند این فرودگاه که روزی پر از جوش و خروش و هیاهوی رفت و آمد هواپیماها بود ناگهان مرده به نظر می رسید.


فرودگاه به خاطر هواپیماهایی که به علت اعتصاب بر زمین بودند، منظره ای حزن آور داشت و در آسمان خالی از هواپیما جز صدای بادی ممتد که از کوهستان البرز میوزید صدایی به گوش نمیرسید همسرم نا آرام ایستاده بود و با چند تن از دوستان و وفاداران خود صحبت میکرد ناگهان یکی از افسران گارد پادشاهی خود را به پای او انداخت و استدعا کرد که ایران را ترک نکند پادشاه خم شد و او را از زمین بلند کرد. در این لحظه تأثر و اندوه او را که همیشه بر خود تسلط داشت فرا گرفت و اشک در چشمانش پدیدار شد.


افسران که اشک خود را پنهان نمیکردند به نوبه خود از او خواستند در مملکت بماند.

او چند کلمه ای با آنها و خصوصاً رئیس ستاد ارتش صحبت کرد. خبرنگاران خارجی را دعوت نکرده بودند خبرنگاران ایرانی بهت زده، قدری دورتر، شاهد این خدا حافظی بودند. لحظه ای بعد پادشاه متوجه آنان شد و به سویشان رفت.

او شاپور بختیار را به نخست وزیری برگزیده بود و در همین لحظه تقاضای رای اعتماد به دولت او در مجلس مطرح بود پادشاه مایل نبود قبل از موافقت مجلس با نخست وزیر شاپور بخیتار ایران را ترک کند. او به روزنامه نویسان گفت همان گونه که به هنگام تشکیل دولت به شما گفتم احساس خستگی میکنم و نیاز به استراحت دارم همچنین گفته بودم که هرگاه اوضاع مناسب باشد و دولت مستقر شده باشد سفری خواهم کرد. این سفر اکنون آغاز میشود و من اضافه کردم که مملکت ما در طول تاریخ درار خود لحظات دردناک به خود دیده است اما من اطمینان دارم که فرهنگ و هویت ایرانی پیروز خواهد شد. بدینسان ما به سفر میرفتیم از صحنه دور میشدیم تا هر کسی فرصت اندیشیدن داشته باشد و کینه توزیها با زمان تسکین یابند.



پس از چند هفته مردم متوجه مسائل خواهند شد آری می بایست به آینده امیدوار بود. من به هیچ بهایی حاضر نبودم خود را تسلیم یأس و ناامیدی کنم. لحظه ای چند در حالت تنشی دردآور گذشت سپس خبر آوردند مجلس به شاپور بختیار رأی اعتماد داده است و تا چند دقیقه دیگر با هلیکوپتر به فرودگاه خواهد رسید. در همان لحظه هلیکوپتر در آسمان پدیدار شد و اندکی بعد بختیار در حالی که خود را مرتب میکرد و دستی به سبیل هایش می کشید به سوی جایگاه سلطنتی آمد جواد سعید رئیس مجلس نیز او را همراهی میکرد.


آن دو به نزدیک ما آمدند و با حالت متأثر سر فرود آوردند.


همسرم خطاب به آقای بختیار گفت: در حال حاضر همه چیز در دست شماست امیدوارم موفق باشید من ایران را به خداوند و شما می سپارم سی و هفت روز بعد آقای بختیار برای رهایی از مرگ مجبور به فرار از ایران میشد و تشکیل نخستین دولت اسلامی از سوی آیت الله خمینی اعلام می گردید.


اکنون میتوانستیم پرواز کنیم در میان باد و سرما خود را به هواپیمایی رسانیدم که معمولاً در سفرهای رسمی از آن استفاده می کردیم.

یک بوئینگ ۷۰۷ به رنگ سفید و آبی بنام «شاهین». هنگامی که به پلکان هواپیما رسیدیم پادشاه سر برگرداند و گروه کوچک مشایعت کننده بی حرکت بر جای خود باقی ماند از این دیدار آخر خاطره ای غیر قابل تحمل برایم باقی مانده است.

حاضرین عبارت بودند از افسران خلبانان کارمندان دربار افراد گارد شاهنشاهی که جملگی شهامت خود را ثابت کرده بودند و معهذا تشویش غیر قابل توصیف آنها کاملاً محسوس بود. آنها یکی پس از دیگری در حالی که اشک در چشم داشتند دست پادشاه را بوسیدند. حتی در چشمان آقای بختیار نیز که خود خواستار عزیمت ما به خارج بود، اشک حلقه زده بود.

بعدها پادشاه در خاطرات خود نوشت شواهدی از وفاداری که هنگام ترک مملکت ابراز شد مرا سخت منقلب کرد. سکوتی تاثر آور که گاه با صدای گریه این و آن درهم شکست.»



سرانجام با چند نفری که خواستار همراهی با ما بودند. سوار هواپیما شدیم امیر اصلان افشار رئیس تشریفات و سرهنگان کیومرث جهان بینی و یزدان نویسی که به اتفاق چند افسر دیگر مسئولیت امنیت شخصی ما را به عهده داشتند. چند نفری نیز که از قدیم در خدمت ما بودند به ما ملحق شدند. در آخرین فرصت از دکتر لیوسا پیرنیا پزشک بچه ها خواستیم در صورت تمایل ما را در این سفر پرخطر همراهی کند. او فوراً پذیرفت خانواده اش در تهران ماند و خود او با یک چمدان لباس به ما پیوست و بالاخره آشپزمان نیز به این جمع اضافه شد.

او که پیش بینی میکرد به این زودهیها به ایران باز نخواهد گشت و نخواهد توانست عادات غذایی خود را حفظ نماید مجموعه ای از دیگهای مسی و کیسه های محتوای حبوبات و برنج با خود آورده بود.

خلاصه هر کس به هر آنچه می توانست دل خوش کرده بود. به محض ورود به هواپیما پادشاه پشت فرمان نشست خلبانی از جمله لذات زندگی او به شمار میرفت به همین مناسبت، علیرغم تشویش خاطر و یا درست به همین سبب میخواست هواپیما را در این سفری که او را شاید برای همیشه از یاران و نزدیکانش دور می کرد هدایت کند.


بهت زدگی حاصل از خشونت وقایعی که ناظر آن بودیم موجب شد که از جریان بلند شدن هواپیما چیزی به خاطر نیاورم اما در عمق وجودم از این که از خود ضعف نشان ندادم راضی و مغرورم در تمام مدتی که بر فراز خاک ایران پروار میکردیم همسرم هواپیما را هدایت کرد و چون از فضای هوایی ایران خارج شدیم هواپیما را به خلبان سپرد و نزد ما آمد. در آن لحظه به وجود ورطه هولناکی که تاریخ ما را به سوی آن میکشید پی بردیم.


چون یقین داشتم که اگر مقاومتی نکنم دیوانه خواهم شد. به این فکر افتادم که جهان را به کمک مملکت نگون بخت خود بخوانم ما نگران گروه های مخالف انقلاب بودیم که بدون حمایت و پشتیبانی به زودی مورد تعقیب قرار میگرفتند میبایست هر چه زودتر به کمک آنان شتافت و رؤسای دولتهای دوست را آگاه کرد از پادشاه اجازه خواستم تا برای بعضی از آنها پیامهایی بفرستم با تعجب به من نگریست.


سپس زیر لب موافقت کرد با کمک آقای افشار پیامها را نوشتیم و آن روز برای نخستین بار در حالی که به سوی ،اسوان در جنوب مصر می رفتیم نوشتن کتابچه ای را که تا مرگ پادشاه یعنی تا ۱۸ ماه بعد با من بود آغاز کردم در این جا چند صفحه از متن این کتابچه را بازنویس میکنم


اوضاع در کاخ وحشتناک بود خیلی وحشتناک آخرین کارهایی که می بایست انجام میگرفت آخرین گفت و گوهای تلفنی گریه های این و آن مبارزه با ناامیدی خودداری از گریستن اطمینان دادن به دیگران همه زندگیم را پشت سر میگذارم امید بازگشت را حفظ میکنم و در عین حال دلم آکنده از غم است. این مردمانی که خود را در کاخ به پای ما می انداختند دعاهایشان پرسش هایشان به کجا میروید؟

کی باز خواهید گشت؟ چرا ما را رها میکنید؟ ما یتیم و بی کس شدیم. بلند شوید توکل به خدا کنید ما باز میگردیم شما افسرید نباید گریه کنید و من بدون آن که آنها متوجه شوند در درون خود میگریستم.


با آوردن لبخندی بر لب با یافتن کلمات مناسب و روحیه قوی را حفظ کردن هنگام پیاده شدن از هلیکوپتر به روزنامه نگاران گفتم:

یقین دارم که اتحاد ملی پیروز خواهد شد من به ملت ایران اعتماد دارم یکی از آنها آهسته گفت: «خدا نگهدارتان باشد و پس از آن همگی به سوی هواپیما رفتیم پای پله هواپیما مردان به پای پادشاه افتادند همسرم سخت متأثر شده بود و چشمانش لبریز از اشک بود خلبان افسران روزنامه نویسان نیز مینگریسند.

ما به سوی آسمانی که تا چشم کار میکرد تهی بود پرواز می کردیم احساسی دردناک بر من مستولی شده بود حس میکردم همه چیزم را از دست داده ام بچه هایم دوستانم وطنم حس میکردم قلبم پاره پاره شده ترجیح میدادم به جای این آوارگی در وطنم بمیرم به کجا میرویم؟ چگونه میتوان با قلبی شکسته به زندگی ادامه داد؟


هنگام نوجوانی چون به آینده فکر میکردم در تصوراتم خود را در کنار همسری با فرهنگ میدیدم که به وجودش افتخار کنم اما هرگز به فکرم

نرسیده بود که قبل از پایان تحصیلاتم و در دورانی که زنان بیش از پیش برای مشارکت در توسعه ایران بسیج میشدند - یعنی نزدیک به پایان سالهای سی - ازدواج کنم.

ضمناً در تصورم نمی گنجید که روزی با شخصیت اول مملکتم ازدواج خواهم کرد.

روزی از پادشاه پرسیدم به چه دلیل مرا برای همسری برگزیدید؟ او با لبخندی پنهانی در پاسخ گفت: به یاد داری؟ در یکی از نخستین برخوردهایمان یک روز بعد از ظهر بازی «پالت» میکردیم.

بیشتر گویها به جای این که روی نمرات بیافتند به زمین می افتادند و تو فوراً و با خوشرویی آنها را جمع میکردی من قبل از آن به تو علاقمند شده بودم اما آن روز از سادگیت خوشم آمد.







13 views0 comments

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating
bottom of page