وقتی غم آنقدر بزرگ است، اشک ریختن هم كوچك است
- Admin
- May 13
- 15 min read
Updated: May 19

مصاحبه شهبانو فرح پهلوی با منصوره پیرنیا مولف سفرنامه شهبانو:
می پرسم؟
چرا موضوع بیماری اعلیحضرت فقید از مردم پنهان نگهداشته شد؟ مگر نه این است که مردم ایران قلبی رئوف دارند و اگر می دانستند که شاه بیمار است آن چنان خصمانه باشما برخورد نمی کردند؟
می گویند اعلیحضرت خودشان نمی خواستند که مردم بدانند مریض اند. حتی به روی من هم نمی آوردند. در صورتی که من از دو سال قبل می دانستم حالشان عادی نیست.
سال ۱۳۵۵ وقتی به فرانسه آمدم دکترهای فرانسوی مراخواستند. می گفتند بایستی به یکی از اعضای خانواده گفت گفتند اعلیحضرت بیماری خونی دارند.
کلمه «سرطان» را اصلا به کار نبردند صحبت از بیماری به نام والدن اشتروم میکردند که در آن نوع بیماری گویا سلولهای قرمز خون کم میشود و تغییراتی در تعداد پلاکتها و سلولهای قرمز خون به وجود می آید. آن روز پس از شنیدن خبر, انگار کاسه آب داغ سرم ریختند.
یادم افتاد که دوسالی است برای چکاپ به خارج نمی روند و قبل از آن وقتی آخرین بار از اتریش برگشتند، زمزمه هایی شنیده بودم. دو دکتر ایرانی و سه دکتر خارجی دائم می آمدند و می رفتند.
وقتی بود که اسدالله علم بیمار بود و میگفتند دکترها برای دیدن ایشان می آیند. ملاقات ها نه در داخل کاخ بلکه در خارج در مکان های مختلف و دور از چشم من و مردم انجام میگرفت دکترهایی که ایشان را می دیدند با دارو معالجه شان میکردند یک روز دیدم پشت لبشان ورم کرده که از اثر داروها بود.
پرسیدم؟ گفتند نوعی حساسیت از طحال ورم کرده شان است.
دکتری گفت از مالاریائی است که در بچگی گرفته اند ایادی پزشک مخصوص معتقد بود که اصلا نباید به ایشان چیزی درباره بیماری شان گفته شود. دوران سخت و وحشتناکی بود و مرا در موقعیت بسیار مشکلی قرار می دادند. دو مسأله مهم در میان بود . اول مساله خود ايشان يك انسان بیمار حق دارد بداند در بدن اوچه می گذرد بیماری اش چیست؟ اعلیحضرت چنان روحیه ای قوی داشتند که به راحتی میتوانستند چنین خبری را حتی اگر معلوم بود «سرطان» است تحمل کنند نباید موضوع را از ایشان پنهان می کردیم دوم از نظر سیاسی و موقعیتی که داشتند. هرگونه پنهان کاری به ضرر ملت بود گویا در موقعیت خاصی، دکترها موضوع را با ایشان در میان گذاشتند چیز عجیبی بود که حتی پس از آن هم اعلیحضرت بطور مستقیم و روشن بیماری شان را با من درمیان نگذاشتند. شاید نمی خواستند مرا ناراحت کنند. من هم نمی خواستم پیش دستی کرده و موضوع را به رویشان بیاورم. اولین بار کلمه سرطان را از زبان خودشان در مكزيك شنيدم وقتی همه چیز علنی شد دیگر به امید پناه بردم در این نوع بیماری امید به بهبود زیاد است. مردم از گوشه و کنار برای من نامه مینوشتند که مثلا عزیزمان چنین بیماری داشته و بهبود یافته و چند سالی است بطور طبیعی زندگی می کند.
س: آخرین روزهای زندگی در ایران را چگونه به یاد می آورید؟ می گویند اعلیحضرت وقت خروج از ایران حتی افراد گارد جاویدان را خلع سلاح کرده بودند که مبادا پس از رفتن شان خونریزی بشود.
ج: این نکته را به راستی نمی دانم ولی می دانم که اعلیحضرت نمی خواستند خون از دماغ کسی بیاید. می گفتند من پادشاه يك مملکت هستم دیکتاتور نیستم که برای ماندن بر سر قدرت خونریزی کنم نمی خواهم يك قطره خون مردم روی دست من باشد.
می گفتند سلطنت چیزی نیست که پایه های آن را روی خون بنا کنند. و اما روزهای آخر کابوس بود ولی برای اعلیحضرت دردناک تر چراکه عمری در سرزمینی با عشق به آب و خاک آن زندگی کرده بودند. ملت شان را دوست داشتند. تقریبا هیچ چیز نمی گفتند. روحیه شان تا روزهای آخر فوق العاده قوی بود من هر روز صبح قدرتی می خواستم که از جا بلند شوم و حرکت کنم هر روز از خود می پرسیدم امروز باید منتظر چه چیز بود. من آدم پرانرژی هستم ولی هر روز احساس می کردم که بند بند وجودم در حال گسستن است. انرژی نمانده بود. نیروهای مانده را صرف هسته اصلی خانواده میکردم و وقت برای نخست وزیر و ارتشی ها می گذاشتم شاید ذره های امید باقیمانده باعث نجات شود. سعی می کردم کنترل روحی خودم را حفظ کنم لحظه خروج از کاخ وحشتناک بود. مستخدمین و گاردی ها همه دور اعلیحضرت جمع شده بودند. دستهایشان را می بوسیدند به پاهایشان افتاده بودند، التماس و زاری میکردند و میگفتند نروید نروید و من در آن میان سنگ صبور شده بودم آنها را دلداری می دادم و می گفتم شما بمانید قوی باشید ما برمی گردیم وقتی سوار هلیکوپتر شدیم هلیکوپتری که همیشه سوار می شدیم واقعا احساس کردم که بار آخر است.
در فرودگاه وضع سرد و خالی بنظر میرسید، همه در اعتصاب بودند چند نفری از افسرهای گارد روزنامه نویس ها و عکاس ها خودشان را به ما رسانده بودند وقتی آن افسر گارد جاویدان روی پای اعلیحضرت افتاد، يك لحظه نگاهم را به نگاه ایشان دوختم. شاید بخواهند که بمانیم چشم هایشان پرازاشک شده بود. صحنه ای از آن غم انگیزتر نمی شد عده ای از افسران گارد جاویدان تا داخل هواپیما به دنبال ما آمدند. التماس میکردند نروید بمانید. يك افسر آذربایجانی در داخل هواپیما هنوز التماس وزاری می کرد واشک می ریخت گفتم تو آذربایجانی هستی و غیور مملکت را باید شماها نگهدارید ما برمی گردیم موقعیت عجیبی بود. يك تراژدی غم انگیز، بختیار منتظر بود از مجلس رأی اعتماد بگیرد. معلوم نبود بگیرد یانه او هم به بدرقه آمده بود. متأثر و با کوهی از مشکلات و مسئولیت در فرودگاه من و اعلیحضرت حرفهائی زدیم. درست یادم نمی آید چه گفتم ولی یادم می آید که گفتم فرهنگ چند هزار ساله ایرانی نشان داده که ایرانی بر مشکلات پیروز میشود و ایران ماندنی است وقتی هواپیما پرواز کرد، اعلیحضرت همچنان گرفته و غمگین بودند. من آخرین نگاهم را به روی ایران انداختم در دل می گفتم آیا دوباره این سرزمین و آسمان آن و آن کوه های البرز را خواهم دید یا برنمی گردیم؟ معلوم نبود به کجا و به دنبال چه و سوی چه سرنوشتی میرویم و چه چیزهایی در انتظارمان است. برای آن که خود را آرام کنم شروع کردم به نوشتن نوشتن نام و مشخصات تعداد آدمهایی که به همراه ما آمده یا مانده اند و شروع کردم به نوشتن افکار و احساسات خودم در آن لحظات و دقایق وقتی به اسوان رسیدیم استقبال رئیس جمهور سادات و مردم مصر به ما قوت قلب و نیرو داد دختر جوان سادات اعلیحضرت را بغل کرده بود و اشک میریخت مردم زیادی به استقبال ما آمده بودند در ابوسمبل , دره شاهان , برای اولین بار طعم تلخ تبعید را چشیدم. قبل از آن كلمه تبعيد فقط يك كلمه بود. اما در معنی داغی است بزرگ که چگونه انسان تبعیدی به هر کجا می تواند برود جز سرزمین پدری خود.
يك ضرب المثل ترکمن میگوید غریبی کسی را نمی کشد اما اگر نکشد کسی را هم نمی خنداند یادم می آید در یوگوسلاوی مجسمه يك مرد رومی را به عنوان مردی تبعیدی» گذاشته بودند زیر آن نوشته بودند در تبعید آدم يك نوع حس خوشبختی را از دست میدهد. ولی من هنوز باور نمی کردم تبعید ما آغاز شده باشد. فکر می کردم يك نوع سفر است ولی سفری هم نیست که به این زودی ها برگردیم ته دل میگفتم شاید هم برگردیم. امید به بازگشت همیشه در دل مالانه دارد.
باردوم بازگشت به مصر استقبال همچنان امیدبخش بود. در آمریکا ما را دائم جا به جا میکردند عملا احساس می کردم نمی خواهند آن انسجام انجام گیرد. در این فاصله اتفاقات بدی افتاده بود. فشارهای روحی خبرهای بد و دردهای جسمی به کلی اعلیحضرت را از پای درآورده بود ولی روحیه شان تا آخرین روزها که دیگر کسی را نمی شناختند قوی بود حتی يك لحظه از غم و غصه و ناراحتی و دلتنگی ها حرفی نمی زدند. اصلا گله ای از روزگار یا مردم هم نمی کردند و این خود دردناک تر بود مثل این که چون عقابی پرواز کرده بودند و بالای آن مسائل زمینی بودند. حتی در روزهای آخر بیماری ایرانیها بدیدارشان می آمدند و از ایشان نظر می خواستند. وحتی اگر جوابی نمی گرفتند با روحیه ای که برخورد می کردند قدرت روحی گرفته بودند. من هم هر روز صبح وقت بیدار شدن از خدا قدرتی دیگر میخواستم ولی یارای حرکت نداشتم. هر روز از خودم می پرسیدم امروز دیگر باید در انتظار چه خبری بود. زمان مشکلی بود. در راهروها حرفهای مختلفی می زدند و خبرهای غم انگیزی می دادند راه فرار من اتاق مریضم بود. اما آنجا هم دردناك تر بود. سعی می کردم با خواندن کتاب برایشان سرشان را گرم کنم. کتاب زندگی دوگل و کتاب پنجمین سوارکار را تقریبا برایشان تمام کردم کتاب پنجمین سوار کار کتاب داستان پلیسی و سیاسی بود. هربار که در اتاق را باز می کردم و بیرون میرفتم چشم هایشان به من دوخته میشد. يك لحظه يك نگاه بود امید و ناامیدی و هر روز امید کمتر می شد.
یک روز صبح در بیمارستان معادی مصر، با باری از غم و غصه و مشکلاتی گره خورده نشسته بودم، دیگر احساس می کردم زندگی اعلی حضرت تمام شدنی است و ممکن نیست زنده بماند میدیدم عزیزم چون شمعی دارد جلوی چشمم آب می شود. یک آن چنان بار سنگینی بردوشم احساس کردم که انگار کوهی روی شانه هایم بود. تمام بدنم سرد شد. از جا بلند شدم روی ایوان نگاهی به افق های دور انداختم. نگاهی به رود نیل انداختم. دیدم چه آرام می رود. نگاهی به اهرام ثلاثه انداختم و عظمت تخت جمشید را به یاد آوردم.
فکر کردم من اولین نفری نیستم که زندگی اش این چنین دچار تلاطم و طوفان شده این اولین تراژدی تاریخ نیست و آخرین آن هم نخواهد بود. دنیا تا بوده همین بوده سرنوشت شبیه هم قلم می زند. پادشاهان ملکه ها ناپلئون ها تزارها پیغمبرها ، قدیسین، همه آمده اند و رفته اند و همه در زندگی عشقها فداکاری ها خیانت ها و دوروئیها دیده اند. با خود گفتم برای چی ناراحتی از خاک برآمده ایم و برخاک می شویم سرنوشت ما بر پیشانی ما نیست، بر پیشانی خاک می نشیند. به قول لرها چروك خاك چروک پیشانی من است. سعی کردم خودم را باز به بالاتربکشم از جلد يك انسان خاکی بیرون بیایم و در همان نقش تاریخی و ورای مسائل و مشکلات زمینی بازی نقشی را که به من محول شده ادامه بدهم و وظیفه ام را به نحو احسن انجام بدهم نگاهی دوباره به نیل انداختم همچنان جریان داشت و می رفت.
می خواستم بچه ها را با مادرم به اسکندریه بفرستم. دکترها مانع شدند. حتی اول نمی خواستم لیلا آن روز را ببیند. او ۹ ساله بود. من درست در همین سن و سال بودم که پدرم فوت کرد. او هم سرطان داشت سرطان کیسه صفرا و من هنوز صدای چک چک بیرون ریختن صفرای او را به یاد دارم نمیخواستم لیلای ۹ ساله چنین خاطراتی را از پدر به یاد داشته باشد.
شب آخر چند ساعتی رفتم که بخوابم هنوز چشم هایم گرم نشده بود که صدایم زدند. بالاسراعلیحضرت آمدم فرحناز تاصبح دستهای پدر را گرفته بود و در کنار تختخواب او نشسته بود. فرحناز با پدر الفتی دیگر داشت ولیعهد مات و غمزده در گوشه ای ایستاده بود. والاحضرت اشرف هم نگاه از صورت برادر برنمی داشت. عده زیادی در اتاق بودند اما من درست کسی را نمی دیدم. یادم نمی آید دیگر چه کسانی بودند. نزدیکی های صبح بود. هوا روشن شده بود.
اما سیاهی غم بر همه جا سنگینی میکرد همه نگاه ها به سوی اعلیحضرت بود و به روی او چند تا نفس کشیدند دیگر مثل اینکه نفسشان در نمی آمد تا اینکه نفس عمیقی کشیدند و تمام کردند.
خانم دکتری که همراه ما بود حلقه ازدواج اعلی حضرت را از دستشان در آوردند و دعائی را که اعلیحضرت همیشه زیر سرشان داشتند برداشتند و به من دادند. مات مانده بودم. نمی دانستم چه کنم. والاحضرت اشرف گفتند چشم هایشان را ببندید چشم هایشان را بستم و وداع کردم و همه ما را از اتاق بیرون کردند دوباره پس از چند دقیقه برگشتیم برای آخرین بار رویشان را بوسیدم. هنوز بدنشان گرم بود و فکر میکردم دارند نفس میکشند ولیعهد را بغل کردم و گفتم پدرت به حق پیوست همیشه با او بوده و حالاهم به سوی او رفته است. عده ای بیرون از اتاق ایستاده بودند از آنجایی که همیشه باید نقشم را بازی کنم تسلیت ها را می گرفتم و دیگران را تسلی می دادم گفتم اتفاق افتاد بایستی روحیه مان را حفظ کنیم. قوی باشیم و برای هدفهایی که اعلیحضرت داشتند مبارزه کنیم. ساعتی بعد خانواده سادات و اعضای دولت مصر بدیدن ما آمدند و پس از آن در جریانی شبیه گردباد افتادیم همه چیز چون خواب و بیداری تندی گذشت.
پادشاه مراکش تکه ای از پارچه روی کعبه را به ولیعهد داده بودند که اعلیحضرت را با آن دفن کنند شب اول فوت اعلیحضرت تنها خوابمان نمی برد. به بچه ها سرزدم و گفتم همگی با هم دريک اتاق بخوابیم مثل اینکه همه منتظر این پیشنهاد بودند و قبول کردند. تشك هایمان را روی زمین کنار هم گذاشتیم و همگی آن شب را دريك اتاق خوابیدیم.
در مراسم تشییع جنازه دوباره باید قد برمی افراشتم و محکم و مسلط قدم بر می داشتم از کاخ عابدین تا مسجد رفاعی راهی بسیارطولانی است.
در مسیر ما میلیونها نفر از مردم مصر در خیابان ها ایستاده بودند. در آن گرمای ماه مرداد و تابستان داغ مصر، رئیس جمهور سادات بالباس رسمی و حمایل رئیس جمهوری سابق آمریکا نیکسون پادشاه و ملکه یونان سفیر آمریکا و وزیر دربار مراکش و عده ای از ایرانیها و نمایندههای خارجی شرکت داشتند. من می خواستم به دنبال جنازه راه بروم گفتند در سنت مصری ها نیست که زن ها به دنبال جنازه راه بیفتند چندین بار رفتند و آمدند ولی سادات گفته بود هر چه «فرح» بگوید او مرا به اسم كوچك صدا می زد. در آخرین ساعات روز تشییع جنازه همگی در کاخ عابدین در تالاری در مقابل جنازه که با پرچم ایران پوشیده شده بود جمع شدیم و ادای احترام و خداحافظی کردیم. دقایقی بعد در صحن حیاط کاخ عابدين وقتی جنازه را از تالار بیرون آوردند و برای آخرین بار سرود شاهنشاهی را نواختند دیگر همه داغان شدیم. در مسیر نگاه های غمگین تسلیت آمیز و مهربان مردم مصر را به یاد می آورم. در مقابل مسجد رفاعی همگی در زیر چادری که نصب کرده بودند جمع شدیم. وقتی جنازه را از تابوت در آوردند ولیعهد به كمك چند نفر جنازه را به دوش گرفت و در محل مخصوص گذاشتند. قرار نبود علیرضا در مراسم شرکت کند زیرا او فقط ۱۲ سال داشت. ولی دکترها گفتند از نظر روانی برای هر فرزند پدر و یا مادر مرده ای بهتر است که به خاکسپاری عزیزش را ببیند تا اتفاق را قبول کند.
من آن روز به قدری بر اعصابم مسلط شده بودم و خود راقوی و محکم نگهداشته بودم که وقتی به کاخ برگشتم می خواستم بروم بالا و به اعلیحضرت بگویم ببینید من چقدر خودم را خوب نگهداشتم اما دریغ او رفته بود تا مدتی هر کاری میکردم این شوق در درونم بود که به سوی او بروم و مثل گذشته برایش تعریف کنم. اصلا خودم را محکم نگهداشتم که اشکی نریزم وقتی غم آنقدر بزرگ است، اشک ریختن هم كوچك است.
اصلا اشکی در نمی آید برای زن و شوهرهایی که همسرشان را از دست میدهند این حالات روحی عادی است تا مدتی با مرده شان زندگی میکنند. پس از آن مدتی حتی آنهایی که مهر سلطنت روی پیشانی شان خورده بود از ما دوری می کردند دوباره شروع به یارگیری کردیم دوستان را جمع کردیم. بایستی دلداری شان می دادیم و دلشان را به دست می آوردیم. می دانستم که دوباره باید ساخت دوباره باید هسته ای را کاشت ولیعهد سه ماه دیگر بیست ساله می شد. سه ماه فرصت زیادی بود، فکر کردیم بایستی پیامی تهیه و برای مردم بفرستد اعلام قبول مسئولیتی بزرگ می کرد. اطلاعیه مطبوعاتی فرستادیم و طی آن روز اعلام قبول سلطنت از طرف ایشان را اعلام کردیم روز ارسال پیام ۳۱ اکتبر تعیین شده بود و روز دوم نوامبر انتخابات ریاست جمهور آمریکا بود.
يك روز خانم سادات تلفن زد و گفت کارتر به پرزیدنت سادات تلفن کرده و خواهش کرده که اگر ممکن است ولیعهد ایران روز ارسال پیامش را به تعویق بیندازد. منظور او این بود که روز ۳۱ اکتبر نباشد. گفت موضوع گروگان گیری و مسائل دیگر درمیان است. گفتم طبق قانون اساسی ایران بایستی در همان روز تولد بیست سالگی ولیعهد اعلام قبول مسئولیت کند پرسید نمی توانید مثلا بگوئید سرما خورده و بیمار است. گفتم قبلاً اعلام شده این راه تاریخ است و از دست ما خارج است.
پیام تهیه شده بود و ولیعهد دريك اتاق کنار پرچم ایران میبایست با خواندن پیام به قرآن قسم میخورد و مسئولیت خود را قبول می کرد. با آن که همه مقدمات کار فراهم شده بود روز پخش پیام گفتند ماهواره خراب است ولی پیام را به دست يك روزنامه نگار دادیم تا به آتن برساند. خوشبختانه پیام همان روز در تلویزیون .
های فرانسه پخش شد فرانسویها با احترام گفتند که جوانی اعلام قبول مسئولیت پدر را کرده است و آمریکائیها آن را به شوخی و طنز گرفتند. آن شب تاصبح من و ولیعهد چند مصاحبه روی نوار پرکردیم و به خارج فرستادیم و سادات گفت بالاخره فرح کار خودش را کرد. روزهای ما پر از حوادث و کاربود. حتی به من فرصت ندادند در عزای همسرم چون هرزن بیوه داغدیده ای آرام سوگواری کنم. چندروزی با ولیعهد به اسکندریه رفتیم و پس از آن تحریکات زیاد شد.
س: پس از فوت اعلیحضرت، نیروها در مورد ادامه کار به دو جناح تقسیم شد. عده ای میخواستند علیاحضرت خودشان را به کلی کنار بکشند وعده ای بر این عقیده بودند که ولیعهد جوان است و نیاز به تجربه مادر که بیست سال زندگی سیاسی را پشت سر گذاشته دارد خودتان واقعا چه می خواستید؟
ج: خسته و عزادار بودم ولی میخواستم كمك كنم تا تداوم حفظ شود و من با احترام کنار بروم سناریو قبلا نوشته شده بود و نقش های تاریخی مشخص بود و عوض نمی شد. من دنبال کسب قدرت دوباره نبودم مسئولیت تاریخی ام را به عنوان یک ملکه می شناختم و احساسات مادری هم اضافه بر آن می گفت که پسرم را در این موقعیت تنها نگذارم ضمنا نمی خواستم که ملت ایران فکر کنند که ولیعهد به دامن مادرش چسبیده و نمی خواستم پسرم را هم تنها بگذارم این کمترین حق يك مادر است که در مواقع خطر در کنار فرزندش باشد و از او حمایت کند و اگر فرزند نیازی به او داشت به کمکش بیاید این دیگر غریزی است و منطق انسانی هم دارد. می خواستم در حلقه كوچك دور ایشان افراد قابل احترامی باشند. زمانی که اعلیحضرت زنده بودند سه نفر را انتخاب کردند. یک نفر نظامی و دو نفر شخصی فکر کردم بهتر است سه نفری که می خواستند با ایشان کار کنند بعد از ایشان با پسرشان کار کنند. من نه می توانستم کسی را انتخاب کنم و نه از ایشان میتوانستم بپرسم چه کسانی را انتخاب کرده اند.
چطور می توانستم بگویم ما داریم برای پسرتان برنامه درست می کنیم بالاخره آن سه نفر را خواستم تا به کمک بیایند. متأسفانه هر سه گرفتاری داشتند. تحریکات هر روز زیادتر می شد. نمی خواستند من نزديك پسرم باشم روزبه روز فاصله را زیاد می کردند. بعد از آن مدتی همه چیز از لحاظ روحی و احساسی و سیاسی سخت شد. دیگر نمی خواستم کارسیاسی بکنم و این همه عشق و احساس و نیرو را برای کاری بگذارم البته دردناک بود که میدیدم شوهرم رفته است و پسرم را هم به سرنوشت و تصمیم اراده خودش واگذار کردم.
باز خود را در آن نقش تاریخی ام گذاشتم به بالاتر از مشکلات فکر کردن برای من فقط ایران و ایرانی مطرح بود و دیگران بر سر لحاف ملا می جنگیدید. لحافی نبود حلیمی را هم نمی زدند که کاسه سهم کسی را کنار نگذاشته باشند. حتی يك بار پرسیدم اگر من مسأله هستم از اینجا بروم سفرشاه جوان به مراکش تصمیم خودشان بود. البته ملک حسن نیز در این مورد محبتهای زیادی کرد. من میگفتم در مصر امکاناتی فراهم شده و وسایل و افراد لازم آماده است. واقعا فکر می کردم ماندن در مصر بهتر است. بالاخره باید بگویم از آن روزی که ایشان مسئولیت بزرگ و تاریخی و سیاسی را بر دوش گرفتند من به عنوان يك مادر و يك ایرانی در اختیار ایشان بوده و هستم و خواهم بود ولی باید زمان میگذشت همیشه در طوفان مقداری خار و خاشاك به هوا می رود. اما آسمان که صاف شد همه چیزهای خوب و با ارزش و به درد خور به جا می ماند به قول شاعر:
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
س: علياحضرت و سایر خانواده چرا مصر را برای اقامت دائم انتخاب نکردید؟
ج: ما انتخاب زیادی نداشتیم در مراسم تشییع جنازه سادات ژنرال هیگ وزیر خارجه آمریکا تلفن زد و گفت: رئیس جمهور ریگان پیشنهاد کرد که اگر بخواهیم به آمریکا برویم می توانیم. من این دعوت را قبول کردم چون شاه جوان در ویلیامز تاوون خانه ای داشت و آن شهر نسبتا محل مناسبی برای تحصیلات بچه ها بود. مدارس شهرهای دیگر بچه های مارا به دلایل امنیتی قبول نمی کردند. پدرو مادرها می گفتند میآیند بچه های شاه را بکشند بچه های ماهم کشته میشوند. از طرفی هنوز زندگی آرامش خود را نیافته بود که حادثه جانخراش مرگ رئیس جمهور سادات پیش آمد. سادات در حق من و خانواده ام برادری و بزرگواری کرد. دلداری ها و دلگرمی های او در لحظات بسیار سخت زندگی نجات بخش من بود. هر بار که می دیدم زیر بار فشار مسئولیت دارم از بین میروم به دیدار سادات می رفتم او به راستی و به تمام معنی برادری و اخوت را تمام کرد. همیشه از صورتش نور میبارید با چند جمله ساده مرا به زندگی امیدوار می کرد. با مرگ سادات امید دیگر ما از بین رفت و نگرانیها بیشتر شد. بعد از فوت سادات وقتى مبارك رئيس جمهور شد و ما به دیدارش رفتیم واقعا او و همسرش خیلی به ما محبت کردند مبارک گفت هیچ چیز فرقی نکرده مصر کشور دوم شماست و من برادرتان ملت مصر در جواب همه محبتهایی که شاه فقید در دوران مشکلات مصر به آنها کرده است دینی برادرانه بر او دارد.
چند سفر هم به مراکش رفتم پادشاه مراکش هم به ما مهربانی های زیادی کرد ملک حسین هم محبتهای خود را از ما دریغ نکرد ولی بیش از آن در توانش نبود. این بحران ها پنج سال طول کشید.
س: در پایان یأس و ناامیدی پسرتان را داماد کردید؟
ج: بله بچه ها بزرگ میشوند و می خواهند هسته خانوادگی خودشان را تشکیل بدهند پس از آنهمه طوفان غم و غربت و تبعید ازدواج وليعهد نقطه روشن زندگی ماشد. يك روزآمد مثل هر پسر دیگری عکسی از دختر جوان و زیبائی نشان داد و گفت می خواهیم ازدواج کنیم. معلوم بود عاشق شده است. من هم بلافاصله بیش از آنکه دیگران فرصت کنند ذهن آن دختر جوان را نسبت به من آلوده کنند، خواستم او را ببینم خواستگاری کردیم و به رسم سنت ایرانی سفره عقد چیدیم من در یاسمین عروسم، روزهای جوانی و دورانی را که خودم تازه عروس دربار شده بودم می بینم و دلم می خواهد او را در راهی که در پیش دارد مددویاری دهم.
س: در مورد به خاکسپاری جنازه اعلیحضرت محمدرضا شاه که هنوز به طور امانت نزد مصری هاست صحبت هایی بر سرزبانهاست. گفته می شود دولت مصر فشار می آورد که جنازه در مصر هر چه زودتر به خاک سپرده شود. از طرفی دیگر خانواده سلطنتی به خاکسپاری شاه فقید را درخاک مصر پایان امید بازگشت میدانند. نظر علیاحضرت در این مورد چیست؟
ج: جنازه اعلیحضرت فقید در مصر و در مسجد رفاعی به امانت گذاشته شده و تاروزی که به ایران برگردیم همچنان امانت خواهد بود. آن جنازه با تکه ای از پارچه کعبه (کفن) و با پرچم ایران زینت شده و فقط به خاک ایران سپرده میشود و بر آرامگاه او بر لوحه ای خواهیم نوشت.
خداوندگارا به یادآور نه فقط زنان و مردان نيك كرداررا بلکه زنان و مردان بدکردار را و فراموش کن همه رنج هایی که برما هموار کرده اند و به یادآور میوه هایی را که ما به شکرانه آن رنج ها خریدار شده ایم به یادآور رفاقتهای ما را، وفاداری ما را و فروتنی های ما را که از این رنجها زاده شده اند و چون روز داوری فرارسد بادا که میوه هایی که ما برآورده ایم دلیل بخشایش آنها باشند.
It’s sad 😢